هروقت یه چیزی مربوط بهش پیش میاد، پروانهای تو دلم شروع میکنن پر پر زدن. یه جوری میشم، یه احساس دلتنگی...
دوستش دارم، میخوام تا صبح بشینم باهاش حرف بزنم...از همچی بگم، دنیا، ستاره ها، آدما، زندگی...ولی وقتی باهاشم لال میشم نمیتونم حرف بزنم. همیی حرفا تو سرم هی میچرخن. دلم میخواد همیشه باهاش باشم، تو اقوشش خوابم ببره، با موهام بازی کنه، همونجوری که همیشه با دستای زبرش از کار کردن صورتمو لمس کنه، تو گوشم نجوا کنه بگه دوستم داره، بگه چرا تو زندگیش زود تر نیومدم بگه چرا باید انقد از هم دور باشیم بگه خوبم بگه دلش برام تنگ شده بود...دلم برات تنگ شده، خیلی...دوستت دارم...
چرا اینجور آدما میان تو زندگیت. نمیتونم باهاش باشم، نمیتونم ولی خیلی سخته، دوستش دارم. نمیدونم عاشقشم یا نه چون نمیدونم عشق چیی...کاش یکی بود بهم میگفت، بهم میگفت میتونم تا آخر عمرم باهاش زندگی کنم یا نه، آره خودم نمیدونم، نمیتونم این تصمیمو بگیرم، میخوام ولی تو این دنیا نه، نمیتونیم با هم باشیم، اینجا نه، تو اینا دنیا نه
...تو یه دنیای دیگه...
No comments:
Post a Comment